دزیره



یه خانوم چینی دو تا پسر دو قلو به دنیا آورده، که از قضا یکیشون هیچ شباهتی به دَدی نداشته. حالا دَدی مشکوک میشه و میگه چرا این شبیه ما نیست. دست خانوم رو میگیره میبره آزمایش DNA . شاید باورتون نشه ولی به این سوی چراغ یکیشون بچه یکی دیگه بوده :|

از خبرگزاری https://metro.co.uk خوندم. شایعه نیست.

جناب آقای محرم آقازاده امیدوارم یه روزی این مطلب رو بخونی و بفهمی که واقعا تدریس و فن بیان بلد نیستی بعد چجوری این همه ویدئو پر کردی و گذاشتی تو کاسه معلمای بیچاره که به اجبار بشینن ببینن. واقعا اگه یه روزی از نزدیک ببینمت یه شی قابل توجه رو به سمتت پرتاب میکنم :|

هشتگ عصبانیت و کلافگی

زنگ میزنم حالش رو بپرسم. میگه هم کلاسی بچه ش پا گرفته جلوش، بچه با صورت خورده زمین. میگم نتونی دستتو تکیه گاه کنی و با صورت زمین بخوری خیلی سخته. ناخود‌آگاه اشکام سرازیر میشه. از بچگیام اولین کسی بودی که میشنیدم میگفتن با صورت زمین خوردی. بدون دست .


به همسر گفتم چه حالی میشی اگه بفهمی که تمام زندگی شخصیت یه بازی پیشرفته ی آدم فضاییا بودی و همه چیِ همه چی از اول تا آخرش ساختگی بوده . عاقل اندر سفیه نگام کرد ولی من واقعا جدی گفتم. گاهی احساس میکنم نکنه یه شوخی ساده باشم

این روزا انواع و اقسام احتمالات رو درباره وجود انسان توی ذهنم میبافم. وای. این فکرا از وقتی به ذهنم جریان پیدا کردن که فهمیدم ما چقدر توی دنیا کم قدر و کوچیکیم. 

بعدا نوشت: دیوونه شدن توی یه برهه هایی از زندگی حق هرکسیه:))

پ.ن۱: حتی اگه به فرض محال همچین فکری درست میبود، بازم باید خالق این دنیای بی نظیر و قشنگ رو میپرستیدیم.

پ.ن۲: اینو امروز توی یه کانال علمی دیدم:

اگر بیگانگان فضایی در کهکشان آندرومدا وجود داشته باشند و با استفاده از تلسکوپى بسیار پرقدرت زمین را مشاهده کنند، هیچ نشانه اى از شهرها و تمدن بر روى زمین نخواهند دید و اگر خیلى خوش شانس باشند شاید بتوانند چند انسان اولیه را ببینند که در صحراى آفریقا پرسه مى زنند!




همیشه از اینکه تاهل از تو دورم کند میترسیدم. از این که دیگر تحویل سال کنار سفره هفت سین ساده ای ننشینم که تو با دنیایی از عشق می انداختی تا دل من خوش شود . عزیزترینِ دنیای من . مهم نیست سال من کنار کدام سفره تحویل شود ، تا ابد تو اولین و بزرگترین دعای سال نوی منی.


تنم و بیشتر از آن روحم تب کرده است. آتش از سر و صورتم بیرون میریزد. روی تخت دراز میکشم. چشمم به صفحه گوشی که می افتد یادم می‌آید برگشته ام به همان نقطه اول 

همان غربتی که روحم را چنگ می‌زند 

غربتی که نه فقط جغرافیای زمین، بلکه جغرافیای ادم‌ها برایم ساخته است

اشکی که از گوشه چشمم لغزیده را پاک میکنم

با خودم فکر می کنم چرا انقدر سریع البکاء شده ام 

ترجیح می‌دهم چشم هایم را ببندم


۱‌ . ابتدا به ارایشگاه رفته و مانیکور از نوع مخصوص عروس انجام می دهد، سپس یکی از کتاب های قطوووور کتابخانه را برداشته، طوری عکس می گیرد که ناخن هایش کامل بیفتد و سپس در اینستا قرار می دهد

 

۲. یک عدد سیبیل وارد پیج خانوم بازیگر می شود که با ارایش فوووق غلیظ  در اکران مردمی فیلم ارزشی اش شرکت کرده، محوووو تماشا می شود و سپس کامنت میگذارد: اووووو چیکار کردی "آبجی".!!!

 

۳. پسر ۲۲ ساله ای که فعاااال مجازی ست و از این طریق با صدها دختر روزانه در ارتباط است در چشمان من نگاه می کند و می گوید دیگه هر کی ازم بخواد باهاش باشم، هستم! فقط حیف شد که چند سال قبل پیشنهاد اون خانوم پولدار ۴۰ ساله را رد کردم 

 

 

ما هیچ ما نگاه . 

 

 

و قل للمومنین. و قل للمومنات .


گفته بود باید شروع کنی و خوبم شروع کنی وگرنه تا سه هفته اینده از تیم حذف میشی . دقیقا روزی که باید شروع کنم سرما میخورم  :دی میدونم که دیگه نمیشه بهونه اورد. به سبک معهود شب حداقل هشت و حداکثر ده میخوابیم و حداقل ۴ و حداکثر ۵و نیم بیدار میشیم. میریم میدویم و ورزش میکنیم و تا هشت میریم پی کارامون. میترسم از شکستن این روند و میترسم از ادامه پیدا کردنش . دلم میخواد بخوابم :دی دلم میخواد استراحت کنم ولی حیثیتیه. افوض امری الی الله . 

 

 

پ.ن : بهش میگم اقای نعیمی گفته میشه یه کاری کرد شهریه ندی و همون روزانه رو بری، میگه خب که چی؟ چه فرقی داره؟ یعنی اینکه واسه من مهم نیست این شهریه دادن. بعضی وقتا شبیه روانشناسا حرف میزنه :دی 

 

پ.ن ۲ : یه سری وبلاگا چه خوبن. ستاره شون که روشن میشه خوشحال میشم. هرچند که نظر نمیدم این روزا به خاطر خلوتی که توش فرو رفتم برای انرژی گرفتن، ولی اونایی که دنبال میکنم رو همیشه میخونم و با ذوق هم میخونم 


مدرسه کوچه بغلی دارن اهنگ پخش میکنن و از بچه های دبستانی میخوان که بیان ترانه بخونن و جایزه بگیرن . ترانه ی چی؟ اهای عالیجناب ععععععشق فرشته عذاب عععععشق :/ 

بعد میگن بلوغ زودرس ، بعد میگن انحرافات جنسی، ذهن بچه از الان درگیر این مفاهیم به درد نخوره :( 


امروز شاید به ظاهر یه آزمون رانندگی بود و یه رد شدن ساده برای اولین آزمون و منتظر یه فرصت دیگه شدن، ولی برای من روز عجیبی بود.  سه ساعت و ربع توی گرما کنار من نشستی، بهم روحیه دادی، بهم آرامش دادی و بعد از پیاده شدن از ماشین دستتو دورم حلقه کردی و گفتی فدای سرت . شاید به ظاهر  اتفاق ساده ای باشه اما انقدر منو به اوج آسمون برد که امروز برای اولین بار، خیلی عمیق ، به خونه مون احساس دلبستگی کردم. باورت میشه که امروز برای اولین بار رفتم توی آشپزخونه و سرک کشیدم توی کابینتا ببینم بهترین چیدمان ممکن چیه. ببینم چی رو میشه جابجا کرد و چی رو میشه مرتب کرد، مرتب کردن از سر ذوق نه از سر اجبار. باورت میشه ذوق نه ی من توی پناه مردونه ی تو بیدار شد؟ به همین سادگی . بعضی وقتا دل آدمای توی پیله پیچیده ای مثل من خیلی دیر نرم میشه.


مبحث اختلال وسواسی اجباری رو میخونم، در مورد علل بوجود اومدنش و نشانه هاش صحبت کرده.  مهدیِ گنجیِ خوش ذوق عکس یه خرس قطبی رو گذاشته و زیرش نوشته کتاب رو ببندید و به خرس قطبی فکر نکنید. سعی میکنم به خرس قطبی فکر نکنم ولی همش میپره وسط فکرام . اینطوری میخواد نشون بده هرچیزی رو میخوای تلاش کنی فراموش کنی بیشتر میاد تو ذهنت .

من یاد تو میفتم . 

 

 

 

 

* هریک از دایره جمع به راهی رفتند 

ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم .

 

#سعدیِ جان

 

 

پ.ن: خانم الف  و صهبا نیستن دیگه .  حالا به نحو و شدت های متفاوتِ نبودن. صفحه وبلاگ خانم الف رو که باز کردم یهو دلم گرفت. از اینکه حتی جای خداحافظی هم برامون نذاشتن. مجازی بودن این داستانا رو هم داره.


بعد از ازدواج متوجه یه سیستمی توی خانواده همسرم شدم که برام خیلی عجیب بود. وقتی مریض میشن فوری میرن یه دوجین تخم مرغ میارن و شروع میکنن به "چشم فلانی" گفتن که البته برای احترام به حضار (که اسم اونا هم گفته میشه) بترکه ی اولشو نمیگن. خودشون که میگن خوب میشیم با این کار ولی من خوب شدنی ندیدم. همیشه برام سواله چرا به جای این کار به ذکر و صدقه متوسل نمیشن. 

شما هم تجربه ای در این مورد دارید؟ خودتون استفاده میکنید؟ تا حالا در مورد تاریخچه ش چیزی شنیدید؟ 

 


نشستم با سین صحبت میکنم . میگم این مانتو خیلی خوشگله ولی خیلی هم گرونه.  منم که چندتا پارچه خریدم اونا رو میتونم لباس بدوزم برای عید. میگه اصلا نگو که اینو گرفتم پس اونو نگیرم. هیچوقت مرد رو به کم خریدن عادت نده. یادمه از همون روزای اول عروسی بهم میگفت وقتی بین دوتا چیز گرون و ارزون شک داری حتما گرونه رو بخر که شانت حفظ بشه

از همون روزا خیلی به حرفاش فکر میکردم، به جمله داداشم که میگفت زن قانع مرد رو بدبخت میکنه، به اینکه مردو هرجور ازش بخوای همون طوری پیشرفت میکنه. واقعا کی راست میگه؟ کی اشتباه میکنه؟ اونیکه قناعت میکنه تا مردش شرمنده ش نشه یا اونی که سعی میکنه مردش اوج بگیره. مرز اینا کجاست؟ 

و سین چیکار کرده که با وجود این تاش و خریدای زیادش، همیشه شوهرش میگه سین خیلی قانعه و چیزی نمیخره اصلا . چه مهارت عجیبیه


با ع میریم خونه میم . ما سه تا همدم شادی و غم و غرغر و ذوق کردن های همیم. حداقل روزی یک ساعت رو توی گروه واتس اپ حرف میزنیم و خودمون رو خالی میکنیم. از چند ساعتی که کنار هم بودیم حداقل یک سومش رو در مورد خونواده همسر و غصه هایی که داشتیم حرف زدیم. در مورد چیزایی که توی دلمون دفن شده بود و رسوب کرده بود. در مورد چیزایی که نتونسته بودیم با کسی درمیون بذاریمش. توی خلال صحبتامون من به حرفای صهبا یه گریزی زدم . اینکه بیایم فکر کنیم اونا خانواده خودمونن . همون طور که از پدر و مادر و خانواده خودمون به دل نمی گیریم از اونا هم به دل نگیریم ولی اخرش به این نتیجه رسیدن که اونا ما رو "عروس" خودشون میدونن خب ما چطور اونا رو پدر مادر خودمون بدونیم. چه داستان دنباله دار و خسته کننده و کلافه کننده ایه این داستان عروس و خانواده شوهر. 

شما هم این مشکلات رو توی خانواده تون دارید؟ شما عروستون رو عروس می دونید یا عضوی از بن اصلی خانواده؟

 


این روزا یه دنیا حرف دارم برای گفتن اما انقد همه چی تو ذهنم رسوب کرده که باید با کلنگ به جونشون بیفتم و تیکه تیکه جداشون کنم 

اول از چیزی می نویسم که خیلی آزرده خاطرم کرد، می نویسم شاید کمک کنه حتی برای یک نفر ، برای یک لحظه، اثرگذار باشه .

رفته بودم مسجد، مسجد روبروی خونه مادرِ همسرم، یه خانومی که سعی میکرد با مثلا زبون خوش همه رو به خودش جلب کنه و انگار پای ثابت مسجد بود، همینطور که داشت شکلات پخش میکرد، اومد سمت من، حواسم به گوشی بود، سریع یه شکلات برداشتم و تشکر کردم، که یهو دیدم دستشو اورد زیر چونه م صورتمو برد بالا و گفت: " خوشگلم تو خودت مث عروسکی، چرا اینطوری میای تو کوچه و خیابون" ، من انقد شوکه شدم، انقدر یه چیزی درونم فرو ریخت، که اصلا زبونم باز نشد بگم من هیچ آرایشی ندارم، یا بگم به توچه، یا هرچیز دیگه ای، نفهمیدم نمازمو چطوری تند تند فرادی خوندم و زدم بیرون. 

من دارم به سی سالگی نزدیک میشم، من از بچگی همیشه به خاطر نوع حجابم تایید شدم، من سابقه مسجد رفتنم بیشتر از بیست ساله، این "من" دیگه نمیتونم پامو توی اون مسجد بذارم، وای به حال نگاهای چپ چپی که به بدحجابا میشه توی جاهای مذهبی، وای به حال تیکه هایی که بهشون میندازن، وای به حال جامعه ای که مذهبی هاش بیشتر از جذب، دفع رو بلدن .

 


یه دخترخانم چادری و یه اقا با تیپ  مذهبی یه کنجی نشستن با هم حرف میزنن. پچ پچه هاشون، خنده های ریز ریز و با اطوارشون منو یاد حرف شوهرخواهرم میندازه که میگفت هروقت دیدی دونفر اینطوری ان، بدون یا نامزدن یا دوستن. میگفت زن و شوهرایی که باهم زیر یه سقفن به اندازه کافی تو خونه وقت برای این کارا دارن. یاد قدیما میفتم . یاد پچ پچه هامون، یاد خنده های ریز ریزمون . یاد سکوت وحشتناک توی مسیر. یاد تمام تصمیمایی که توی ذهنم مرور میکردم بین دوران قبل و بعد هم‌خونه شدن، یه دنیا فرقه . یه دنیاااا. عجیبه این زندگی مشترک . چقدر باید مراقبِ ترکای ریزی که روی چینی زندگی میفته بود، وگرنه یهو یه جوری صدای شکستنشو میشنوی که نمی فهمی اصلا از کجا خوردی.


از تیتری که انتخاب کردم ناراضی ام. من توی خونواده ای بزرگ شدم که توی زمان به دنیا اومدن من رفت و آمدی نداشتن، چون بستگانی توی اون شهر نداشتن، و خیلی چون های دیگه. توی خونه مون همه ساکت بودیم. ساکت بودن یه مزیت محسوب میشد. به دلایل مختلف.  سفر نمیرفتیم. به دلایل مختلف. حالا من، همون دختری که از ۱۰ سالگی توی اون خونه ساکت تر از ساکت که همه بچه هاش رفته بودن و فقط من مونده بودم و یه برادر آروم تر از خودم، همون دختری که سال ها توی خوابگاه به غربت و تنهایی خو کرد تا بتونه از خودش محافظت کنه، چجوری یهو بعد ازدواج باید عادت کنه به رفت و آمدای زیاد و مهمون اومدنای زیاد.  پس چرا اسم من رو به جرم  اینکه زیاد از مهمون اومدن استقبال نمیکنم (حتی اگه تنها عضو خونواده م توی شهر غریب باشه) میذاری موجود به در نخور.  یاد بگیر ادما رو با علم به گذشته شون قضاوت کن  حتی اگه اون ادم خودت باشی:/ منم یاد میگیرم خصوصیات بدم رو کم کم اصلاح کنم. باید از این به بعد هر هفته یه مهمون دعوت کنم. کم کم عادت میکنم به رفت و آمد . 


جان ناقابل من چه ارزشی دارد که فدای تو شود.

 

+ عیدتون مبارک . الهی که حضرت شادی و سرور مهمونِ دلاتون کنن توی این روز عزیز

 

+از دیروز ظهر که کمرم رگ به رگ شد و چارچنگولی موندم و برای هر حرکت کوچیکی شرشر اشک میریختم تا بتونم حالت دراز کشیدنم رو عوض کنم، فهمیدم لحظه و دقیقه و عمر و ارزش وقت و سلامتی یعنی چی. حتی فهمیدم اینکه بتونی بدون نگرانی دکتر بری یعنی چی. از دیروز با خودم فکر میکنم یه وقتایی یه دردایی لازمه بیان تا قدر عافیت بدونیم. بچه های خوبی باشید و همینجوری قدر عافیت بدونید:)  الان خیلی بهترم و بدون گریه میتونم بشینم حتی :)) . ولی همچنات ملتمس دعاتون هستم . 

 

+ اقایونِ بزرگواری که این صفحه رو میخونید، ملتمسانه ازتون میخوام ادبیات خانوم ها رو برای محبت کردن یاد بگیرید . به همسرم میگم خب چرا هیچی جز اینکه "پاشو بریم دکتر" نمیگی. بزرگوار توی مریضی های من فقط این دیالوگ رو دارن. دیشب توی اون وضعیت دوباره کلی توضیح دادم که ما از ظهر هیچی نخوردیم . و شما همچنان میگی چرا نمیای بریم دکتر . میگه " توی الگوریتم ذهنی من نمیگنجه کار عبثی بکنم. مثلا بیام توی این وضعیت چایی بهت بدم:)) اول باید کار اصلی و مهم رو انجام بدیم. " من میفهمم که وقتی ما مریض میشیم از محبت زیاد مستاصل میشید و دلتون میخواد یه کار مهم انجام بدید به اسم دکتر بردن ولی ما نیاز به محبت داریم. خدا خیر بده به پدراتون اگه یادتون دادن چجوری باید به جنس مونث محبت کرد.

از دیشب الحمدلله پیشرفتای جالب توجهی اتفاق افتاده.  به قول دوستم میگه باید به مردا دقیقا بگی چیکار کنن. انتظار کلی داشتن برای محبت کار بیهوده ایه:))


خیلی از داشته‌هایت، آرزوهای دست نیافتنیِ دیگرانند، و حتی شاید داشته‌های امروزت، رویاهای دیروزت باشند که رنگ رویا از رویشان پریده و شده اند داشتنی‌های عادی. یا زمان برایت بی اهمیتشان کرده، یا آنقدر دیر به آرزویت رسیده‌ای که بیات شده و از دهن افتاده. 

* میگوید در خانه مانده‌ای و حوصله‌ات سر رفته، اما حواست نیست که این "در خانه ماندن" آرزوی خیلی از قرنطینه‌ای هاست. به جای نق زدن برای سلامتی‌شان دعا کن

 

* یکی از اتاق‌های خانه‌شان همیشه خالیست، می‌گوید "الکی خونه دو خوابه گرفتیم"، یادش میفتد که وقتی نوجوان بود، مادرش از خانه قهر کرده بود تا از پدرش جدا شود، در خانه پدربزرگ، به سرنوشت زندگی مشترک پدر و مادرش فکر نمیکرد، با ذوق و شوق دست به کار شده بود برای تمیز کردنِ یک اتاقِ انباری‌طورِ کوچک تا بشود اتاقِ خودش، تا دیگر حسرتِ اتاقِ جدا نداشتن را نخورد .

 

* تا وقتی از شنیدن کلمه "نه" ناراحت می‌شوید کودک باقی خواهید ماند. (از کتاب "زندگی مشترک و حد و مرزهایش" )


خداجونم سلام 

این حرفا رو اینجا بهت میگم تا خودمم بتونم همیشه بخونمش و خیلی چیزا رو به خودم یاداوری کنم. مدرسه که میرفتیم، همه مون اون حکایت معروف رو میخوندیم که هرنفسی که فرو میرود ممد حیات است و. ولی درصد خیلی بالایی مون در موردش به یقین قلبی نرسیدیم. خیلی هامون توی زندگی غرق میشیم و فراموش میکنیم که غرق نعمتای تو هستیم. شاید هیچ کس از درد و مریضیش به اندازه من خوشحال نشده باشه.  توی روزایی که همه دلم پر از هراس و استرس از یه مریضی بود، به یه مریضی دیگه دچار شدم، نماز خوندنم نشسته و با درد شد، خوابیدنم عجین شد با پریدن و درد کشیدن و آرزوی خواب راحت، از این پهلو به اون پهلو شدنم شد مصیبت، راه رفتنم شد زجر، کارای شخصیم شد وبال بقیه . خدایا من به خاطر این درد ازت ممنونم. ازت ممنونم که یادم انداختی غرق نعمتم. ممنونم که بهم یاداوری کردی چقدر کم میگم خدایا شکرت، ممنونم که بهم یاداوری کردی چقدر قدر نمازایی رو ندونستم که میتونستم سر به سجده بذارم و لذت ببرم . خدایا من به خاطر همه چی ازت ممنونم و دعا میکنم که هیچ بنده ای رو با گرفتن نعمت هات ازمایش نکنی. به حق خوبای درگاهت. یا ارحم الراحمین


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

متن آهنگ فارسی Nicole Stephanie یاس کبود bag fabric - baiketextile.com The truth untold Michael A dream within a dream دفتر یادداشت دختر خاکستری May